مردی با کلاه! این یکی همه چیز را یاد امیل آورد. سرجایش نشست و چشمانش را مالید. مرد آنجا نبود. امیل یواش از جایش بلند شد. احساس کرد می لرزد. بعد، طبق عادت، کت و شلوارش را تکاند و همین کار باعث شد که یاد پولش بیفتد. آیا جای پول امن است؟ از ترس اینکه مبادا پول سرجایش نباشد جرئت نمی کرد به جای آن دست بزند. به در تکیه داد، وحشت داشت که حتی انگشتش را تکان دهد. به جایی که آقای گروندایس قبلا نشسته بود و آنجا خوابش برده بود و خروپف می کرد خیره شد. آقای گروندایس آنجا نبود.