دیشب مرگ را کنار ماشین له شدهام، درست بعد از تصادف ملاقات کردم. همه جا پر از خون بود، خون من. زن با همان ژاکت خاکستری کنارم ایستاده بود. با تردید نگاهم کرد و گفت: "قرار نبود این جا باشی!" از او میترسیدم چون من یک برنده هستم، کسی که همیشه نجات پیدا میکند. و همه برندهها همیشه از مرگ میترسند.