الیزابت هال در رختخوابی غریبه، در اتاقی غریبه با این احساس غریب بیدار میشود که انگار ملحفهها میخواهند خفهاش کنند. (که برای معلمهایش الیزابت است و در خانه، جز در مواقعی که توی دردسر افتاده، لیزی و در هر جای دیگر دنیا، فقط لیز صدایش میکنند) همین که میآید در رختخواب بنشیند، سرش میخورد به تختخواب بالایی که یکهو پیش رویش سبز شده. از بالای تختخواب دو طبقه صدای کسی که نمیشناسد به اعتراض میگوید: «اه! لعنتی!»