هیچکس نمیتواند غروب خورشیدی که با هم دیدیم آرامشی که کنارت داشتم و آنطور که تو نگاهم میکردی را به من هدیه دهد. من همه این زیاییها را با تو تجربه کردم.
شاخه گلی را که نشان از آمدن بهار بود به دخترک داد.
تو از راه رسیدی و من حکمت تمام سختیهایی که کشیده بودم را فهمیدم. تو برای رهایی من از اسارتی که خودم ساخته بودم آمدی و مرا دوباره با جهان آشتی دادی و فهمیدم عشق یعنی آزادی و این درسی بود که سالها برای فهمیدنش رنج کشیدم...