زوربا هر روز، بیآنکه چیزی بگوید، از صبح سفیده به کوه میرفت. کار نصب سیم نقاله به پایان خود نزدیک میشد. تیرها را در جای خود نصب کرده، سیم را کشیده و قرقرهها را بسته بودند. زوربا شبهنگام خسته و کوفته از کار برمیگشت، آتش روشن میکرد، غذا میپخت، و با هم شام میخوردیم. هر دو از بیدار کردن شیاطین هولناک درونی خود چون عشق و مرگ و ترس، پرهیز میکردیم. دیگر هیچگاه نه از بیوهزن سخنی به میان میآوردیم، نه از بانو هورتانس و نه از خدا. هر دو از دور، و در سکوت، به دریا مینگریستیم.