دفترچهام را در آوردم و شروع کردم به نوشتن خیالپردازیهایم تا وقتی به خانه برگشتیم آنها را برایش بخوانم، خودم بخوانم. وقتی به خانه برگشتیم... چه خوشآهنگ بود و چه دور، دور مثل فاصلهات از 11 سالگی تا اولین عاشقی، یا از 20 سالگی تا رماتیسم، یا از همین دیروز تا مرگ. ما گوشه دنجی از قاره آمریکاییم که در آن نه نفت پیدا میشود، نه سرخپوست، نه ماده معدنی، نه آتشفشان و نه حتی ارتشی که کودتا کند. ما کشور کوچک داستان کوتاهیم.