نیمهشب از خوابی پر از شلاقها و کمندهایی به بلندی مارهایی بزرگ و کالسکههایی مهارنشدنی در گذرگاههای کوهستانی و چهارنعل تاختنهای رعدآسا در دشتهای پر از کاکتوس برخاستم و صدای مردی را در اتاق کناری شنیدم که فریاد میزد «برو حیوون!» و «هی!» و با کوبیدن زبانش به سقف دهان صدای یورتمه رفتن در میآورد. اولین باری بود که شب در خانه پدربزرگ میماندم. وقتی به تختخواب رفتم چوبهای کف اتاق مثل موش جیرجیر کرد و موشهای توی دیوارها مثل چوبی که مهمان دیگر رویشان را برود غژغژ کردند.