هانا دوازده سال داشت که آتکای بیست و یک ساله او و خواهر دیگرشان نادیای چهارده ساله را سوار اتوبوس مخصوص پناهندگان کرد که زنان و بچهها را از شهر جنگزده خارج میکرد. آتکا در شهر ماند تا مراقب پنج خواهر و برادر دیگرش باشد. آنها تصور میکردند جنگ چند هفته بیشتر دوام نخواهد آورد اما...