ایزابل دالنسی همواره به خوبی زندگی کرده و خوشبخت بوده است. اما هنگامی که همسرش به شکلی ناگهانی فوت میکند، خود را با دنیایی بدهی رها شده میبیند. ایزابل و دو فرزندش به اجبار خانهشان را ترک میکنند و در خانهای مخروبه در روستا ساکن میشوند.
خانه بر سرشان در حال فروپاشی است و آخرین پساندازشان نیز به سرعت در حال اتمام. ایزابل به ناچار به همسایهشان پناه میبرد، اما نمیداند که حضورش در آنجا سبب آزردگیهای بیشمار روحی در آنها شده است.
او که به سختی میکوشد خانهاش را حفظ کند، خود را درگیر احساساتش مییابد...
در این برهه سخت متوجه غریزه ذاتی خود برای حفظ بقا میشود، غریزهای که هیچگاه نمیپنداشت در او وجود داشته باشد و آنگاه است که قلبش میتواند موسیقی جدیدی بنوازد...