روزی روزگاری دو هیزمشکن فقیر در راه خانه از جنگل بزرگ پر از کاجی میگذشتند. زمستان بود و هوا سرد و گزنده. زمین را برفی سنگین پوشانده بود و یخهای شاخههای بالای درختان در دو طرف مسیرشان بر شاخههای کوچک پایینتر میریختند. وقتی به مسیل رودخانه رسیدند، دیدند که نقش بر زمین، بیحرکت افتاده، چون شاه یخها بر آن بوسه زده بود. چنان سرمایی بود که حتی حیوانها و پرندهها هم مانده بودند با آن چه کار کنند. گرگ که دمش لای پاهایش بود و در بیشه لنگلنگان میرفت غرولند کرد:«اوف! هوای وحشتناکیه. چرا دولت کاری نمیکنه براش؟»