آدمهایی مثل چارلی وقتی از جنگ ناامید میشوند عصبی میشوند. اما من با او فرق داشتم. من بعد از چند خرابکاری اول فهمیدم واقعا نمیتوانم مثل یک خلبان جنگنده پرواز کنم. هواپیما برای شروع آماده نبود. تمام کاری که میتوانستم انجام بدهم این بود که سعی کنم ماتیلدا را سالم نگه دارم. خب همه ما زندگی میکردیم تا روز بعد پرواز کنیم، و اگر بخواهم صادق باشم، آماده نبودن ماتیلدا برای من هم بهتر بود.
من خلبان حرفهای نبودم. میخواستم در صورت حمله از دوستانم محافظت کنم. اما شلیک کردن به آدمهای دیگر؟ جنگیدن در آسمان؟ من این کار را به نفرات دیگر محول و سرم را گرم کار خودم کردم که به اندازه کافی برای من سخت و مهم بود.