«ببین ایلین من اصلا برای این کار آماده نیستم. آدم اشتباهی را پیدا کردی. خب؟ من دروغگوی افتضاحی هستم و در فریب دادن دیگران هم هیچ استعدادی ندارم. نمیتوانم با لولیدن راه خودم را به زندگی بروس کیبل و نوئل بونت و باند ادبی کوچکشان باز کنم و با هر چیزی که ممکن است ارزشمند باشد، بیرون بیایم.»
«قبلا هم این را گفتی. تو یک نویسندهای که برای چند ماه در کلبه خانوادگی در ساحل زندگی میکنی. سخت مشغول یک رمان هستی. این داستان بینقصی است. مرسر، چون حقیقت دارد. شخصیت کاملی هم داری چون اصل هستی. اگر ما یک کلاهبردار میخواستیم، الان با هم در حال صحبت نبودیم. آیا ترسیدهای؟»
«نه. نمیدانم. باید باشم؟»