جورج الیوت از بزرگترین نویسندگان عهد ویکتوریای انگلیس و بنیانگذار شیوه تجزیه و تحلیل روانی در رماننویسی است. این بانوی نویسنده در این کتاب ماجرای زندگی استاد بافندهای را حکایت میکند که از بیماری مرموزی رنج میبرد و گاهی از خود بی خود میشود. و معمولا در اینگونه دقایق حوادثی روی میدهد که نقطههای عطفی در زندگی او به شمار میرود. سیلاس مارنر که سالهای محصول کار خود را به سکهای طلا تبدیل میکند و با شمردن آنها از سیاهی شبها تنهاییاش می کاهد، بعد از به سرقت رفتن اندوختهاش دچار نومیدی و افسردگی میشود، تا آنکه در شبی سرد و پر برف در یکی از دقایق بیخودیاش طفلی زرین موی و سرخ گونه در کلبه او پناه میجوید و از آن پس سیلاس مارنر زندگی خود را وقف این کودک میکند و خندههای معصومانه دخترک زرین موی چون آفتابی کلبه تاریک او را روشنی میبخشد... خواننده در سراسر داستان در غوغای خاموش روح استاد بافنده فرو میرود و از کشاکش جان مطلاطم او که امواج توفندهاش را به اعماق میراند و در ظاهر آرامش ظاهری به جای نمیگذارد دچار شگفتی میشود و تنها خوانندگان هوشیار و حساس درمییابند که در ژرفای جان این مرد چه میگذرد.