ناتالی دوست نداشت بیش از این به این بحث گوش کند. رفتن غیرمنتظره ایگور عذابش میداد. قلبا حس میکرد چیزی نمانده است ایگور با دیگران درددل کند . ناتالی باور داشت میتواند تسکینش دهد، میتواند او را کمی تحت تاثیر شادی و لذتی قرار دهد که خاص زندگی بلگورودسکیها بود. اما ایگور فردای آن روز، سر صبح رفت تا به هنگ درمانیاش ملحق شود... ناتالی جنگ را نفرین میکرد.