«مادربزرگت من را با چادر و چاقچور و نقاب از دید مردم مخفی کرد و من هم در این کار با او همدست شدم چرا که نمیخواستم هیچ مردی را شریک زندگیام کنم. مادربزرگت لازم نبود اینهمه احتیاط به خرج دهد. آخر زنی مثل من هیچ احساسی غیر از خنگی و نفرت از خود ندارد. پس چطور میتواند دلش هوای مرد ـ حتی سایه یک مرد ـ را داشته باشد؟ من این روزها دوست دارم فقط بخورم. همین و بس. میخواهم با خوردن سرشکستگی و افسردگیام را تسکین دهم. فقط غذاست که من را پس نمیزند و نادیده نمیگیرد.»