به یقین قرنها از تکرار این تجارب مصیبتبار میگذرد. کودکانی مظلوم که اشکها از چشمان بیگناهشان سرازیر است. این اشکها تنها نشانه درد آنهاست. کودک تنها و بیکس، راهی ندارد جز اینکه گریه کند و در تنهاییاش چون تکه چوبی در آتش درونش بسوزد و تنها این آتش است که شعله گرفته و وجود کودک را میسوزاند. کودک زجر میکشد؛ حتی نمیتواند با صدای نازکش جیغ بکشد، وجودش سراسر وحشت و سستی است. اگر صدای درونش را آزاد کند، زبانش را میسوزاند و اگر سرکوبش کند، وجودش را میسوزاند. در این دوراهی، کودک تنها و بیهمدم، حیران و سرگردان است. در هر حالت، احساسات لطیفش فرو میپاشند؛ روحش میمیرد و چون پیکری بیجان است که آماج زوال طبیعت قرار میگیرد. در این برزخ، کودک محکوم به نیستی است. دکتر آلیس میلر در آثارش همچون رهنمایی است که سراسر این مسیر ظلمانی را میشناسد؛ در یک دست فانوسی داشته و دست دیگرش را در دستان کودک مینهد و دلسوزانه کودک را از دالانهای تاریک و دهشتبار عبور میدهد و در نهایت او را به انتهای ظلمت رسانده و تلألوی پرتوهای نور را بر او مینمایاند.