بار زندگی بر دوش نحیف این موجود کوچک سنگینی میکند... دنیای او رنگی نیست بلکه پر از ترس و تاریکی و پوچی و بی هدفی است... وجودش را همچون کولهبار سنگینی بر دوش میکشد...خبری از شادی و قهقهه مورد انتظار در این سن نیست... فضای زندگیاش سرد است. جهان برایش بیمعناست. در این فضای سرد و خالی قدم در اتاقی سرد گذاشته است، به امید آنکه دنیایش کمی رنگی شود. اتاقی که در آن کسی میخواهد به داستانهایش گوش فرا دهد. راستش حوصله چندانی برای بازگویی داستانش به یک غریبه را ندارد، ولی شاید این آخرین بارقه امید وی است. کسی میخواهد به او بدون قضاوت کردن یا دلداری دادن، گوش فرا دهد، همراه با همدلی و آموزش مهارتهای ارتباطی و... ازاین اندوه بیصدا رهاییاش دهد...