نزدیکبینی نقص او بود، سنگینی تحملناپذیری بر دوشش، حجاب ادراکناپذیر مادرزادش. شگفتآور مینمود: میدید که نمیتواند ببیند اما قادر نبود به روشنی ببیند. هر روز حاشا میکرد، چه کسی میدانست سرچشمه این حاشا کردنها کجاست: اصلا چه کسی بود که انکار میکرد، او یا جهان پیرامون؟ گویی از آن تبار غریب و گمنامی بود که در پیش شمایل سهمگین جهان، به مغاک سرگردانی در میغلتند و یکسره به اقرارند: نمیتوانم نام خیابانها را رویت کنم،نمیتوانم چهرهها را بازشناسم، نمیتوانم در را ببینم، یا آنچه را به جانبم میآید، من آن کسم که نمیبیند هر چه دیدنی است. چشم داشت اما کور بود.