روزی، روزگاری در دشتی سبز و قشنگ و در میان علفهای بلند کنار رودخانه، اردکی زندگی میکرد. اردک خانم چند تخم گذاشته بود و روی تخمهایش خوابیده بود و منتظر بود تا جوجههایش از تخم بیرون بیایند. چند روز گذشت و تخمها یکییکی ترک خوردند و از هر تخم جوجه زرد و قشنگی بیرون آمد. جوجه جیک جیک می کردند و از پر و بال اردک خانم بالا میرفتند. اما اردک خانم منتظر یبرون آمدن آخرین جوجهاش بود.