او با شوقی غمناک و خشک فریاد زد: «ولی من به زودی میمیرم و آنچه الان احساس میکنم دیگر حس نخواهد شد. به زودی این تلخکامیهای سوزان خاموش میشوند. من از توده چوبهای تدفینم فاتحانه بالا میروم و در درد شعلههای شکنجهبار پایکوبی میکنم.
روشنایی آن آتشبازی خاموش میشود و باد خاکسترم را به دریا میریزد؛ روحم در آرامش میخوابد یا اگر فکر هم بکند، اینطوری فکر نخواهد کرد نگهدار.»
او با گفتن این حرفها از پنجره اتاق پرید روی آن قایق یخی که نزدیک کشتی بود. طولی نکشید که امواج او را بردند و در تاریکی و مسافت ناپدید شد.