میدانم که این نامه هرگز نوشته نخواهد شد. دیروز میزت را تمیز کردم. روی میز عکسی پیدا کردم. عکس یک پسرک تقریبا هفت ساله را. کلاهی به سر دارد. شلوار کوتاه و جوراب بلند پوشیده و کت قشنگ کوتاهی هم به تن دارد. صورتش از ترس رنگ باخته و چشمانش سیاه و درشتند. دستهایش را بالای سرش نگاه داشته. پشت سرش. در یک طرف، زنان و مردانی که بقچههای بزرگی در دست دارند، ابلهانه به دوربین چشم دوختهاند.