بعد از دقایقی مرد آهسته به سمت او آمد و کنار در ماشین ایستاد. زن ماشین را روشن کرد و پنچره را پایین داد، اما نه کاملا. مرد یک دستش را روی آن تکیه داد. بعد گفت: خیلی باد میآید. شاید بتوانی از خلیج کوچک خارج شوی. زن چیزی نگفت. نگاهش به خانه خیره مانده بود. مرد گفت: تو امشب از اینجا میروی، هرگز چیزی پیش نخواهد آمد. سپس زن به او نگاه کرد و همان چهرهای را دید که چندین بار دیگر دیده بود، دندانهای نامرتب، چشمهای آبی، لبهای پسرانه، موهای کوتاه روی سرش. چند دقیقه طول کشید تا چیزی بگوید. در حالی که به ماندگاری مرموز عشق در زندگی فکر میکرد که هرگز به پایان نخواهد رسید.