دخترک از خواب بیدار شد. در تاریکی پلک زد. خمیازهای کشید و از بینی نفسی بیرون داد. دوباره پلک زد. احساس کرد اشک روی صورتش سرازیر شده؛ شوری اشکهایش را حس میکرد. خیلی وقت بود که دهانش به شدت خشک شده بود. فشاری درونی، گونههایش را برجسته کرده بود. احساس جسم خارجی درون دهانش چنان بود که انگار سرش میخواست بترکد. چه اتفاقی افتاده بود؟ وقتی بیدار شد اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که به گذشته برگردد. به تاریکی، به احساس گرمی که او را دربرگرفته بود.