پلام صدای محوی شنید که اسمش را صدا میزد؛ به قدری محو که ممکن بود آن را نشنود. صدا میگفت: «پلام؟ پلام کجایی؟»
«آرتم!» شتابزده به چپ و راست چرخید تا منبع صدا را پیدا کند.
آرتم گفت: «باید از برسمر بری.» صدایش در صدای باد گم میشد. باد شدیدتر شده بود. پلام دست به سینه، بازوهایش را گرفته بود و میلرزید. باد موهای تیرهرنگش را به یک طرف سرش میکشید. آرتم ادامه داد: «باید بزنی بیرون.»
پلام به سمت در دوید و دستگیره سنگین چوب بلوط را کشید. در کوچکترین حرکتی نکرد. از آرتم پرسید: «چطوری؟ تو چطوری زدی بیرون؟»
صدای غرش بلندی شنید. وقتی بیرون را نگاه کرد، میان آسمان خاکستری و برگهای سرگردان در هوا، سایه تاریک و لرزان یک هیولا را دید.