غذا تنها چیزی نبود که احمد از آن لذت میبرد. افکار شادیبخشی سر تاسش را پر میکردند که لذتشان کمتر از خوردن غذا نبود. اینکه آن دختر، همسایهشان بود و خانهاش مشرف به خانه آنها. پس دیدار محتمل بود و رویارویی با آن دو چشم قریبالوقوع و تاثیرگذاری محتمل و تاثیرپذیری حتمی.
کسی چه میدانست بعد از آن چه پیش میآمد؟