«شما داستان من رو دزدیدید.» مردی که در ورودی در ایستاده بود، این را گفت. «شما داستان من رو دزدیدی، و در اینباره باید پاسخگو باشید. حق، حقه و انصاف، انصاف و بدون تردید باید جواب پس بدید.» مورتون رینی که تازه از یک چرت کوتاه بیدار شده بود و هنوز خود را در نیمههای راه بیداری به دنیای واقعی میدید، اصلا نمیدانست که در جواب، چه باید بگوید.حرف زدن هرگز برای وی مشکل نبود. البته زمانی که در حال کار بود بیمار یا سلامت، کاملا هوشیار یا تقریبا خواب. او یک نویسنده بود. در صورت لزوم برای او کاری نداشت که دهان شخصیتی داستانی را با عکسالعملهای تند و صریح پر کند. رینی دهانش را باز کرد، اما هیچ پاسخ تند و کوبندهای پیدا نکرد (در واقع حتی پاسخی پیش پاافتاده هم نیافت)
پس دوباره آن را بست...