وقتی بچه بودم بابا برام یه شلوار صورتی خرید که پر از نگین بود. این شلوارو اینقدر پوشیدم که آخر سر یمی از رزهاش موقع بازی باز شد و پاره شد یادمه اون شب تا صبح گریه کردم. عمه مریضهم که خیاط بود شلوارو گرفت و از همون درزش برام دوخت.
شلوار یه کم تنگتر شد اما مثله همون موقع قشنگ بود. چند وقت بعد دوباره موقع سرسرهبازی تو پارک همون قسمت ترمیمشده یه بار دیگه پاره شد رفتم پیش عمه مریضه و دوباره حسابی گریه کردم عمه دوباره اون قسمت و این بار با دست و دقت بیشتر دوخت و روشم یه گل سرخ گلدوزی کرد که پارگی معلوم نباشه. شلوار صورتیم تنگتر از قبل شد ولی بازم دوستش داشتم. بار سوم دوباره بیدقتی کردم و اینبار شلوار پارگی بیشتری پیدا کرد عمه مریضه گفت دیگه درست نمیشه و خودش یکی عین اینو برام میدوزه اما من اینقدر اصرار کردم که بازم درستش کرد. شلوار خیلی تنگ شد نه میتونستم باهاش راه برم نه درست بشینم و پاشم اما اصرار داشتم به پوشیدنش ادامه بدم تا جایی که یه روز از تنگی لباس و فشاری که بهم آورده بود روی شکمم زخم شد و دیگه مجبور شدم درش بیارم و بندازمش دور خواستم برم پیش عمه که بگم یکی دیگه بدوزه اما یادم اومد عمه چند روزه برای همیشه از ایران رفته. بعدا فهمیدم اگه همون روز که اذیتم کرد و عمه گفت دیگه به کار نمیاد داده بودم یکی دیگه برام بدوزه نه زخمم میکرد نه شلوار نو رو از دست میدادم. رابطه من و آرش عین همین لباس صورتی شد انقدر به اصرار غلط ادامه دادم و دنبال خودم کشیدمش تا بالاخره رخمم کرد و حالا این که مثله اون لباس نو چه کساییو از دست دادم نمیدونم.