جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
از
تا
آهاااااای! مواظب باش. تپلی بغلی دارد میآید. چه بزرگ باشی و چه کوچک؛ چه مربع و چه دراز؛ چه تیز باشی و چه نرم... هیچ کسی نیست که دوست نداشته باشد با مهربانی بغلش کنند!
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشمهای کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد؛ اما سیر نشد.
تانک کوچولو با آخرین گلولهاش به شهر نزدیک میشود. وقتی به اولین خیابان شهر رسید.، از دیدن سقف ریختهی خانهها و مغازهها تعجب کرد! میخواست بداند:(( چهکسی این بلا را سر شهر آورده؟!))
یک نفر در استادیوم داشته گریه میکرده، بهش میگویند: «چرا گریه میکنی؟» میگوید: «از بین این همه جمعیت چرا باید کبوتر روی سر من خرابکاری کند!»
مردی دلدرد میگیرد، می رود پیش دکتر. دکتر: «بگو ببینم چی خوردهای؟» مرد: «شیر و خربزه» دکتر: «اینها که با هم میسازند!» مرد: «فعلا که با هم ساختهاند و دارند پدر من را درمیآورند.»
لوسی یک باغ دارد پر از پرندههای رنگارنگ زیبا. او یک گربه پلنگی هم دارد به اسم آرتمیس، و بعد یک روز... حمله! لوسی باید جلوی آرتمیس را بگیرد و نگذارد به پرندهها حمله کند، ولی چطوری؟ یعنی میشود یک روزآرتمیس و پرندهها در آرامش کنار هم زندگی کنند؟
جنگجو هر روز بیشتر به گنجش وابسته میشد. صبحها به جای آواز خواندن روی پرچین، صدای خودش را پخش میکرد و تا نزدیک ظهر میخوابید و کاری هم به پاکوتاه و جوجهها نداشت. حالا جنگجو شکل یک خروس گیج شده بود. پاکوتاه یاد روزهایی افتاد که جنگجو با نشاط و سرحال آواز میخواند و فکری به سرش زد...
خرس منتظر است تا ستارهای بیفتد پایین، چون میخواهد آرزو کند. آیا او موفق میشود ستاره را بگیرد؟ ایا آرزوی خرس برآورده میشود؟
گوری دوید سمت بیرون خانه و زیر نور آفتاب و گرمای خوب آن شروع به خوشحالی کرد. او به خطهای عجیب روی بدنش افتخار میکرد.
ملکه که یک ماده شیر خیلی مهربان بود، از پادشاه خواهش کرد که به کلاغ اجازه بدهد در جنگل بماند. پادشاه هم رو به کلاغ کرد و گفت: «باشد، میتوانی اینجا بمانی، اما فقط به یک شرط» کلاغ خوشحال شد و پرسید: «چه شرطی؟ظ پادشاه گفت:...