دو پرستار بیمارستان، دو نفر که ظاهرا غمگین و مغموم بودند، از زمان استراحت برای سیگار کشیدن استفاده میکردند. شانه به شانه هم، پشت یک کاروان و کنار ردیفی از بوتههای آراسته، آهسته حرف میزدند. زن، موهایی بلند داشت و دستهایش در لباس کار رنگ پریده به نظر میآمد. مرد، تنومند بود و روی بازویش تتو داشت. حتی در آن موقع سال یعنی یکی از روزهای ماه ژوئن اگر کسی دقت میکرد میتوانست از سر و ظاهر هر دو شور و اشتیاق آن دو را هنگام گفتوگو مشاهده کند. زن نوک کفش خود را به کف سیمانی محوطه میمالید و مرد هم مدام وول میخورد چون میخواست آخرین اخبار مربوط به یک حادثه داغ را با آب و تاب تعریف کند: خبر مربوط به یک پرستار که قاتل زنجیرهای بود و به گفته خودش در جایی در پنسیلوانیا حداقل چند بیمار را به قتل رسانده بود.