موسی ز غضب به خروش آمد
چون این سخنش به گوش آمد
مشتی به دهان پاسبان زد
جان از تن پاسبان درآمد
معلوم شد این پلیس جنگی
پوچ است و مزخرف و مفنگی
این صاحب صدهزار لکه
شیر است ولی بهروی سکه
صدها سرو دست را شکسته
اما ز گروه دست بسته
با تیر هزار بیگنه کشت
مردیکه نداشت تاب یک مشت
موسی شد از این عمل هراسان
در دامن خلق گشت پنهان
غیر از ره خلق نیست راهی
کو بهتر از این پناهگاهی