در آن عصر گرم و کسالتبار تابستان، عمارت سرخ به خواب نیمروزیاش فرو رفته بود. صدای وزوز آرام زنبورهای عسل در اطراف گلها و نجوای عاشقانه کبوترها از بالای نارونهای قرمز شنیده میشد.
صدای عژغژ ماشین چمنزنی... که از همه صداهای موجود آرامبخشتر بود... از زمینهای اطراف به گوش میرسید و آنچه که این صدا را دلچسبتر میکرد، کار کردن دیگران با آن بود...