از ابتدای این داستان، تهدیدی بر سر نیکلا سایه میافکند. ما آن را احساس میکنیم و از آن خبر داریم، درست چنان که خود او خبر دارد. او در ضمیر خویش همیشه از آن خبر داشته است. طی اردوی زمستانی، ترسهای کودکانه نیکلا خیلی زود به کابوس بدل میشوند. ما نمیدانیم خطر از کجا پدیدار خواهد شد، چه شکلی به خود خواهد گرفت و چه کسی آن را رقم خواهد زد، اما آگاهیم که اتفاقی در آستانه وقوع است، اتفاقی هولناک که بیتردید رخ خواهد داد.
"بین این کتاب و خصم رابطه بسیار نزدیکی وجود دارد. من «اردوی زمستانی» را زمانی نوشتم که برای اولین بار ماجرای رومان را کنار گذاشتم. تصویری اساسی را در این کتاب گنجاندم که شخصیت رومان آن را پدید آورده است اما بعد رومان به من گفت که احساس کرده «اردوی زمستانی» داستانی از روزگار کودکی خودش بوده است. البته به معنای واقعی کلمه اینطور نیست، اما «اردوی زمستانی» پیوند نزدیکی با او دارد. من اغلب به شخصیت «خصم» جوری نگاه کردهام که گویی اندکی به بزرگسالی کودک «اردوی زمستانی» میماند، کسی که مدتها در نوعی اوتیسم انزوا گزیده و در خود فرورفته است."