از نگاههایشان احساس آرامش میکرد. باعث میشد به یاد بیاورد کجاست و بلندبلند بخندد و بداند تنهاست، تنها در برابر این همه آدم، تنها در برابر حمایت کسی که بگوید او سیبیل داشته، مثل یک پدر، مثل حافظهای که درست کار کند. اما اینجا ظاهرا تنهاییاش جلب توجه نمیکرد. آنجا راحت میتوانست همه چیز را به دست فراموشی بسپارد. کارش را فراموش کند و کار جدیدی دست و پا کند و زندگی را از سر گیرد. آنجا یا هر جای دیگری، هرجا کسی او را نشناسد، هرجا کسی از اینکه او سیبیل داشته تعجب نکند. باید از صفر شروع میکرد و برگ جدیدی از زندگیاش را ورق میزد، گرچه در این کره خاکی همه چیز به اندازه کافی غمانگیز بود، اما مورد او کمی فرق داشت.