نومیدی و بیچارگی در فضای مرطوب و نمناک آشپزخانه موج میزد.
«خواهش میکنم! من اصلا نمیدونم درباره چی حرف میزنی.»
«دروغگو! پتیاره! میدونم که داری دروغ میگی. یا راستشو بگو یا به خدا قسم اونقدر میزنمت که بمیری.»
ژوزف گادن در حالی که میغرید و سالی را تهدید میکرد، بازوی قویاش را عقب کشید و دستش را مشت کرد و آماده زدن سالی شد.
«ژوزف خواهش میکنم! من کمک لازم دارم...»