جورج چاقالو به همراه همسر خستهکننده و دو فرزند عذابآورش در خانهای کسالتآور زندگی میکند. روزی جورج روی یک اسب شرطبندی میکند که امکان برنده شدنش بسیار اندک است، ولی اتفاقاً پیروز میشود و پول اندکی به دستش میرسد.
اما چگونه میتواند آن را خرج کند؟ دو گزینه وجود دارد؛ یا با همه پولش تنها به تعطیلات آخر هفته برود یا آن را اندک اندک خرج خرید سیگار و نوشابه کند.
اما با دیدن یک پوستر، آن هم به شکلی کاملاً اتفاقی، به فکر میافتد سری به شهر کوچک زادگاهش بزند که دوران کودکی را در آنجا سپری کرده است...
این نظریه درست وقتی به فکرم رسید که صاحب یک دست دندان مصنوعی شدم. پوسیدن آخرین دندان طبیعی مثل پایان عمر یک هنرپیشه هالیوود، غمانگیز است.
قبول دارم که کمی چاق هستم، اما نه آنقدر چاق که شبیه دلقک سیرکها باشم. آیا تا به حال به راه رفتن آدمهای چاقی که شبیه قلب هستند، توجه کردهاید؟ منظورم همانهایی است که به آنها « گامبو » یا « تپل » لقب میدهند. من هم یکی از همان افراد هستم. بیشتر وقتها مرا تپلی صدا میزنند و به جای اسمم که جورج بولینگ است، بولینگ تپل نامیده میشوم.
اما دیگر تمایلی ندارم که سوژه جالب مهمانیها باشم. راستش دلم نمیخواهد به خاطر چاق بودنم جلب توجه کنم. در همان حال اندیشیدم که هیچ زنی حاضر نیست دو بار به من نگاه کند، مگر به خاطر پول. البته در آن لحظات اصلاً دلم نمیخواست زنی به من نگاه کند.
به ذهنم خطور کرد که بنا بر دلایلی باید حال بهتری داشته باشم...