پس از آن که کیسهکشیدنمان تمام میشد، نوبت من میرسید که بابام را کیسه بکشم، چون پسر بزرگتر بودم. در حالی که او را کیسه میکشیدم، مرتب میگفت:‹‹سفت بکش! سفتتر! مگر نان نخوردهای، ای مجنون لاغر؟!››
تمام زورم را میزدم ولی باز بابام راضی نبود.
ـ از یارو بمال!
چند نفری که دور و برمان نشسته بودند. ناگهان ساکت میشدند و رو به ما میکردند. میخواستند بفهمند ‹‹یارو›› چیست؟ یارو دیگر چه معجونی است!
اما یارو روشور بود.
ـ از یارو بمال مگر کری! سفتتر! ای شیربرنج سرد!