مدتها بود فکر میکردم موضوع بیماری هانتینگتون را چطور با آدام مطرح کنم که حالا این اتفاق افتاد و نمیدانم با خودم چه کنم.
اکنون در این چند روز آخر از سفرمان به فرانسه کاملا احساس سبکی دارم، طوری که دیگر تحت تأثیر فشار این راز نیستم و سرانجام توانستم با قاطعیت تمام با آینده نامعلومم کنار بیایم.
این مسئله کمک کرد تا آدام مرا به خاطر پنهان کردن موضوع بیماری ببخشد و من هم بالاخره از جریان شب به دنیا آمدن ویلیام باخبر شوم؛ اما از همه مهمتر، اتفاقاتی که در این تابستان رخ داد، باعث شد هر دو بفهمیم که باید پختهتر شویم.
با درک این موضوع دیگر نمیتوانستم جلوی مجسم کردن لحظه شیرین آن را بگیرم. لحظهای که با دیدن خندهاش بدنم مورمور میشد. لحظهای که لمسم میکرد و از شدت هیجان بغض میکردم. لحظهای که چیزهای ناخوشایند را برایم زیبا ساخت و برای اولین بار در طول این سالها باعث شد دیگر به بدنم به چشم یک دشمن نگاه نکنم.