اگر میتوانستی ذهن من را بخوانی. حتی لبخند هم نمیزدی...
سامانتا مک آلیستر، دقیقاً شبیه بقیۀ دختران محبوب کلاسش به نظر میرسد؛ اما زیر موهای اتوکشیده و آرایش ماهرانهاش، رازی را مخفی کرده که دوستانش هرگز نخواهند فهمید. سم دچار بیماری وسواس فکری – عملی است و هر روز درگیر افکار و نگرانیهایی است که نمیتواند جلوی آنها را بگیرد.
مدام افکاری در ذهنش سرگردان هستند و فکرکردن به عواقب آنها زندگی روزمرهاش را مختل کرده است. همچنین رفتارهای سمی دوستانش و واکنش آنها به حرفها، لباسها و علاقههای سم این وسواس را تشدید میکند؛ بااینحال سم میداند که ترک کردن آنها، که محبوبترین دختران مدرسه هستند، دیوانگی است...
تااینکه سم با دختری به نام کارولین آشنا میشود که او را به «کنج شاعران» معرفی میکند و او هم باید این مسئله را مثل یک راز مخفی نگه دارد و همین، نقطۀ آغاز تغییر زندگی سامانتاست...