کارمینای فرزند: نمیتونم!
فرناندوی فرزند: چرا، میتونی. میتونی... برای این که من ازت میخوام، ما باید قویتر از پدر و مادرهامون باشیم. اونا گذاشتن تا زندگی شکستشون بده. سیسال این پله رو بالا و پایین رفتن و هر روز بدبختتر و کوچکبازاریتر از روز قبل شدن. اما ما به خودمون اجازه نمیدیم که این محیط سوارمون بشه، نه! برای این که از اینجا میریم. به وجود هم تکیه میکنیم. کمکم میکنی تا برسم به جاهای بالاتر، کمکم میکنی تا برای همیشه از این خونة لعنتی، از این قشقرقهای همیشگی، از این بدبختی بیرون بیام. بهم کمک میکنی نه؟ بگو که میکنی، خواهش میکنم. بگو!