یه روزی با خودم فکر کردم دو راه بیشتر ندارم اضطراب یا افسردگی. میتونستم هیچ کاری نکنم، میتونستم انقدر در به در دنبال کار نگردم و برای آرزوهام هیچ قدمی برندارم و آخرش یه آدم افسرده باشم و شاید یه روزی حتی به خاطر سرنوشتم، به خاطر تغییراتی که زندگیم رو زیرورو کرده بود خودکشی کنم و بازی رو شروع نکرده ببازم. میتونستم هم راه بیفتم با این که نمیدونستم موفق میشم یا نه و با این که میدونستم هزاران نفر بهم نه میگن، با این که میدونستم با همه تلاشم هیچ تضمینی برای موفقیتم نیست. اما دیدم ترجیح میدم برای رسیدن به آرزوهام بجنگم و اضطراب داشته باشم تا این که بنشینم و در انتظار رسیدن یه روز خوب افسردگی بگیرم. میدونی درسا، آدم اگر دلیل زنده بودنش رو پیدا کنه میتونه براش بجنگه... باید بدونی چرا میجنگی. جنگیدن خستگی داره. فرسودگی داره... باید تصویر دلیلت انقدر تو ذهنت شفاف باشه که هر وقت خسته شدی، هر وقت بریدی، هر بار زیر پات رو خالی کردن، اون تصویر رو تو ذهنت بیاری، بتونی پاشی و دوباره راه بیفتی...