پسر چیزی را که آن بیرون میدید، باور نمیکرد. همهجا آتش بود و تا جایی که چشم کار میکرد نه خانهای دیده میشد و نه خیابانی؛ فقط شعلههای آتش و باقیمانده دیوارها رو به آسمانی سیاه بود. خورشید فقط از پشت ابرهایی از دود دیده میشد. روزی بدون نور و به داغيِ آتش بود. در میانِ همه آن ویرانهها هم مردگان افتاده بودند؛ بدنهای زغال شدهای که از شدت سوختگی، کوچک و غیرقابل شناسایی شده بودند