سپیده:نصف بطری رو خالی کردم روش، انگار نه انگار... داره با دستهاش، شاخکهاشو خشک میکنه.
مادر: حروم نکن اون وایتکسها رو... با یه چیزی بزن تو سرش دیگه.
سپیده: آی... نمیتونم... خیلی بزرگه.
مادر: (به سمت سپیده میآید): بده من اون جارو رو... نمیفهمم این سوسک چه ترسی داره!
...