تا دوباره اسم عکس میآید، دَدا جان قلباش میگیرد. رعشه میافتد به جاناش و ریشه ریشههای لچکش به رقص در میآید. تناش مثل مرغ سربریده تن تن میزند. فهیمه شانه هایش را مالش میدهد. خواهر بزرگه انگشتر طلایش را از انگشتهای تپل و پُر و پیمان بیرون میکشد...
شیون و نفرینهای خواهر بزرگه که حالا میکوبد به سینه. زنجموره زدن دخترکان فهیمه و هق زدنشان...