غسان کنفانی


تولیدکننده

بازه‌ی قیمت (تومان)

از

تا

مرتب‌سازی
تعداد تصاویر
تا هروقت که برگردیم
  • همراه با تخفیف
  • 235,000 تومان
  • با تخفیف: 199,750 تومان
قصه ها (ادبیات جهان 2)
  • همراه با تخفیف
  • 180,000 تومان
  • با تخفیف: 153,000 تومان
درخت زیتون
  • همراه با تخفیف
  • 185,000 تومان
  • با تخفیف: 157,250 تومان
نمایشنامه ها
  • همراه با تخفیف
  • 190,000 تومان
  • با تخفیف: 161,500 تومان
قندیل کوچک
  • همراه با تخفیف
  • 50,000 تومان
  • با تخفیف: 42,500 تومان
مردان در آفتاب (مجموعه داستان)
  • 72,000 تومان
  • با تخفیف: 72,000 تومان

تا هروقت که برگردیم

  • 235,000 تومان

(داستان های کوتاه عربی،قرن 20م)

قصه ها (ادبیات جهان 2)

  • 180,000 تومان

(داستان های کوتاه عربی،قرن 20م)

درخت زیتون

  • 185,000 تومان

(شعر انقلابی عربی،فلسطین،قرن 14،گردآوری:غسان کنفانی)

نمایشنامه ها

  • 190,000 تومان

(نمایشنامه های عربی،قرن 20م)

قندیل کوچک

  • 50,000 تومان

غسان کنفانی (تولد 9 آوریل 1936عکا - مرگ 8 ژوئیهٔ 1972 بیروت) نویسنده و روزنامه‌نگار مشهور فلسطینی و یکی از اعضای رهبری جبهه مردمی برای آزادی فلسطین بود. «غسان کنفانی» از نویسندگان توانای حوزه اجتماعی فلسطین و ادبیات داستانی عربی بود که آثار تأثیرگذارش به دور از شعارزدگی، مفاهیم عمیقی را درباره زندگی بیان می‌کنند. غسان فائز کنفانی در سال 1936 در خانواده‌ای از طبقه متوسط در عکا متولد شد. او سومین فرزند فائز عبدالرزاق بود که در جنبش ملی بر ضد اشغال بریتانیا فعالیت داشت. تحصیلات اولیه را در مدرسه فرانسوی زبان میسیونرهای کاتولیک در شهر یافا سپری کرد. به دلیل جنگ عرب‌ها و اسرائیل در سال 1948 غسان به همراه خانواده مجبور به مهاجرت شد و پس از اقامت کوتاهی در لبنان، به سوریه رفتند و در دمشق به عنوان پناهنده فلسطینی سکنی گزیدند. دوره متوسطه را در آنجا سپری کرد. در سال 1952 در رشته ادبیات عرب دانشگاه دمشق ثبت‌نام کرد. «غسان کنفانی» 8 ژوئیه 1972 در یک حادثه تروریستی موساد، در بیروت، با انفجاری بمبی که در ماشینش قرار داده بودند، به همراه خواهرزاده‌اش ترور شد.

مردان در آفتاب (مجموعه داستان)

  • 72,000 تومان

«اگر بروم می‌توانیم قیس را به مدرسه بگذاریم...» «بله!» «و یکی دو نهال زیتون بخریم.» «البته!» «شاید هم یک جایی آلونکی بسازیم.» «بله!» «اگر برسم... اگر برسم!» ساکت شد و به زن نگاه کرد... می‌دانست که حالا گریه می‌کند...

صفحه‌ی 1