قامت کوچک و نحیف الیاس نخله که دور میشد، دراز و مستطیل میشد، تا جایی که مثل حفره بزرگ سیاهی در آسمانی بیرنگ مینمود. ولی صدایش وقتی میگفت «الیاس نخله را فراموش نکن»، در گوش من به طنینی خفه تبدیل شد که بیشتر به صدا حیوانی زخمی شبیه بود. قطار کمکم سرعت میگرفت و دور میشد. قامت نحیف ابتدا به کندی، سپس به سرعت، عقب مینشست و پیش از آنکه تماما محو شود، دست به حالتی خسته به تکان درآمد و آن حفره کم حجم شد، گویی بلنداهای موجی دیوانهوار آن را در خود غرق کرده و کنار چمدان پرت کرده بود تا با چمدان یک کومه شود، انگار آن دو از ازل با هم زاده شده بودند!