جستجو نتیجهای نداشت
نتیجه جستجو
از
تا
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند
دشتهایی چه فراخ! کوههایی چه بلند! در گلستانه چه بوی علفی میآمد! من در این آبادی، پی چیزی میگشتم: پی خوابی شاید، پی نوری، ریگی، لبخندی.
سهراب مسافر است: مسافری به راه و راهوار. کولهبارش همیشه آماده و سبک: تنها به اندازه پیراهن تنهاییاش و مقصد، هر جا که بتوان نشان از زیبایی درون دید. و این دلنگرانیهایش را پایانی نیست: حتی برای آب و کبوترّ! او خوب نگاه میکند و تفاوت نگاهش با ما، در اشعارش پیداست. سهراب شعر را نقاشی میکند: آنگاه که شعر میسراید میتوان زوایای طبیعت را در آن دید و هوای آن را تنفس کرد.
قصهام دیگر زنگار گرفت: با نفسهای شبم پیوندی است. پرتویی لغزد اگر بر لب او، گویدم دل: هوس لبخندی است.
مرگ رنگ. زندگی خوابها. آوار آفتاب. شرق اندوه. صدای پای آب. مسافر. حجم سبز. ما هیچ، ما نگاه.