جکی سنجابه تمام روز را به تفریح و بازیگوشی سپری میکرد. او حریصانه به فندق و گردوهایی که پسر عمویش سنجاب قرمزه و سنجاب راه راه برای زمستان جمع کردهاند، چشم طمع دوخته بود.
اما روزی از روزها، روزگار خوش و راحت این دوست دم پشمالوی ما به پایان رسید. زمانی که راسوی بدجنس را جلوی خانهاش دید، آه از نهادش برآمد. جکی که چارهای جز فرار نداشت، هر ترفندی را که بلد بود، به کار گرفت.