«قاسم، خوب نیس آدم خودشو داخل همهچی بکنه. خوب حالاتو علم غیب داشتی، یا این که پا در هوا پروندی؟ میدونی، خیلی بده آدم دهنش چاک و بس نداشته باشه.»
کینه دردناکی در درون آقابالا عود کرده بود. هوای آبدارخانه برایش قابل استنشاق نبود. مثل این که گلههای آتش را فرو میداد. همانطور که سرش را پائین انداخته بود، گفت:
«فضولو بردن جهنم، گفت هیزمش تره. به کسی چه که کتمو پشت و رو کردم.»
...