سحرگاه هفدهم ماه مه برای ژان، که در یک تجارتخانه موتورسیکلتسازی شاگرد بود حادثهای اتفاق افتاد که زندگی او را به کلی عوض کرد.
این جوان بیست ساله که قامتی موزون و حرکات چابکی داشت، نسبت به سنش دارای هوش و فراست زیادی بود و در هر کاری تصمیم میگرفت بدون دغدغه انجام میداد و از هیچ مانع و خطری نمیترسید.
یک روز قبل از اینکه حادثه برای ژان رخ دهد، مکانیسین کارخانه یک دستگاه ترمز موتور به او داده بود که حاضر نموده به کارخانه بیاورد.
منزل ژان در کوچه (پرهدرولت) قرار داشت و روزها که میخواست به کارخانه برود مجبور بود از جنگل انبوهی عبور نماید...