اتفاقی که برای همه پدر و مادرها میافتد این است که روزی چشم باز میکنند و میبینند کودکشان دیگر کودک نیست. لحظة غریبی است، هم غرورآفرین است و هم آغاز دلواپسی. از اینکه نمیتوانیم میان او و دنیای بیرون حایل ایستاده و از او چون سپری در برابر مخاطرات زندگی دفاع کنیم و از اینکه از این پس او باید به تنهایی با حوادث جهان هستی برخورد کند، نگرانیم. به تضاد میرسیم، از یک سو به عنوان پدر و مادر میخواهیم با سیاق گذشته مورد نیاز باشیم و از سوی دیگر، او نوجوانی که دیگر کودک نیست میخواهد بینیاز از ما بر دو پای خود بایستد. تضادی حقیقی است که وجودش را در زندگی هر روز خود تجربه میکنیم. اما میتواند بهترین ساعات زندگی ما باشد، دست کشیدن و آزاد گذاشتن آن زمان که خواهان حفظش هستیم مستلزم نهایت سخاوت و عشق و محبت است.